بعثیها با هلیکوپترهایشان اعلامیههایی را پخش میکردند که محتوایش بدین مضمون بود: «سربازان ایرانی! این برگه بهعنوان اماننامه است، هر کس این برگه را داشته باشد هیچگونه تعرضی به او نمیشود.»
به گزارش تابناک مازندران، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک میکنند که در آنجا همه قلمها، جز قلم عشق از کار میافتد، شهیدان معلمانی هستند که توانستهاند با ایثار و حماسهآفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عملشان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفتهمان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردستها هستند، اما یاد و نامشان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلبمان جاویدان میماند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* قیافههایی که هنوز بهیادم ماندهاند!
مجتبی عزتخواه میگوید: در زمان جنگ، رفتن به جبهه برای افراد کمسن و سال یک آرزو بود، یک آرزوهایی که گاهی دستنیافتنی و گاهی هم دستیافتنی میشد، البته با پارتیبازی، ترفندهای جور واجور و بدترین شکل آن، گریه کردنهایی که همراه با خواهش و التماس بود، کارمان راه میافتاد.
من به اتفاق چند نفر از دوستانم از ترفندی برای برآورده شدن آرزویمان بهره گرفتیم، وقتی شنیدیم سپاه شهرستان جویبار ـ آنوقتها یکی از شهرهای شهرستان قائمشهر محسوب میشد ـ برای اعزام نیرو زیاد به مسئله سن توجه نداشتند، راهی آنجا شدیم.
کیف مدرسه را به یکی از دوستان دادیم تا پایان زنگ مدرسه به منزلمان ببرد و به خانواده بگوید که ما به جبهه رفتهایم تا نگران نباشند، وقتی دوستم کیف مدرسه را به منزلمان برد، پدر و مادرم او را وادار کردند تا کل ماجرا را برایشان تعریف کند، وقتی آنها فهمیدند ما را به رامسر بردند، خودشان را به پادگان شهید برکتی رامسر رساندند.
از شانس خوب ما وقتی آنها به در پادگان رسیدند ما از در پادگان خارج شدیم و من هنوز قیافه پدر و مادرم را در آن لحظه از یاد نبردهام، موقعی که مسئول اعزام نیرو پروندهها را جمع کرد، به دوستم گفت: «در پروندهات، عکسی نداری، اگر تا هنگام اعزام عکس نیاوری، تو را اعزام نمیکنیم.»
او برای گرفتن عکس از سپاه خارج شد و من به داخل نمازخانه رفتم تا دوستم برگردد، خیلی نگران بودم میترسیدم او موفق نشود عکس بگیرد، آن وقتها مثل حالا نبود که در هر خیابان چند تا عکاسی وجود داشته باشد و چاپ عکسها هم شرایط سخت خودش را داشت.
آنطور که من متوجه شدم، دوستم وقتی از درب سپاه بیرون میرفت، چشمانش اشکآلود بود، مردمی که برای بدرقه رزمندگان آمده بودند وقتی او را گریان دیدند، علت را پرسیدند، وقتی او ماجرا را گفت، همه دست به دست هم دادند تا او برای رفتن عکس تهیه کند.
یک عکاسی دور میدان بود، مردم عکاس را مجاب کردند تا از این رزمنده عکس بگیرد، آن وقتها برای ظاهر شدن عکس میبایست حداقل یک روزی را صبر میکردیم، ولی آن عکاس بعد از یکی دو ساعت عکس را به دوستم تحویل داد و دوستم با لبان خندان وارد سپاه شد.
هیچکس باورش نمیشد که او بتواند با این وقت کم عکس تهیه کند، عکس هنوز خیس بود و چون فرایند تاریکخانه را بهدرستی طی نکرده بود، تار و غیر شفاف بهنظر میرسید.
من چند روز بعد از قبولی قطعنامه به اسارت درآمدم، درست 31 تیر ماه 67 بود، در آن زمان من سرباز لشکر 88 زرهی زاهدان بودم ولی در جبهه سومار روی ارتفاعات 402 اسیر شدم، ساعت 10 صبح دستور عقبنشینی آمد ولی ما که در کمین بودیم تا ساعت یک بعد از ظهر در آنجا ماندیم.
ساعت یک به سمت عقبه حرکت کردیم، هرچه به عقبتر میآمدیم شرایط سختتر و سختتر میشد، عراقیها از پشت، ما را محاصره کرده بودند، سه ساعت پیادهرویمان اصلاً سود نداشت، نزدیک پُل «هفتدهنه» تعداد زیادی از بچهها را دیدیم که اسیر شده بودند.
کاملاً راه بازگشت در دست عراقیها افتاده بود، سرانجام ما هم به اسارت درآمدیم، بعثیها با هلیکوپترهایشان اعلامیههایی را پخش میکردند که محتوایش بدین مضمون بود: «سربازان ایرانی! این برگه بهعنوان اماننامه است، هر کس این برگه را داشته باشد هیچگونه تعرضی به او نمیشود.»
اگر بگویم این برگه در به اسارت درآمدن بچهها تأثیری نداشت، دروغ نگفتهام، در آن شرایط سخت تنها چیزی که به ذهن بیشتر بچهها میرسید تسلیم شدن بود، در یکی از همان اطلاعیهها آمده بود: «ما اسیر کمتر از ایران داریم، برای همین زنده ماندن هر کدام از شماها برایمان ارزش دارد.»
این جملات که زیرکانه تهیه شده بود، پاها را سُست کرد، وقتی ما را به استان سلیمانیه عراق بردند، تازه فهمیدم همه آن چیزهایی که گفته بودند یک حرف مفتی بیش نبود، ما را به شهر «بعقوبه» بردند، تا پایان اسارت هم در آنجا بودیم ـ جزو اسرایی که صلیب سرخ ندیده بود ـ برخوردی که با ما میکردند، هیتلر با اسرای جنگ جهانی دوم نکرده بود.
ما اواخر تیر ماه اسیر شدیم ولی تا وسطهای زمستان نه پتویی به ما داده بودند و نه لباسی، شبها پوتینهایمان را زیر سرمان میگذاشتیم، شرایط غذایی خیلی بد بود، بهطوری که وزن من از 75 کیلو به 57 کیلو رسید، بهداشت صفر بود، مریضی گال اگر نداشتی جای تعجب بود، حدوداً 90 درصد از بچهها با این مریضی دست و پنجه نرم میکردند.
شپش از سر و کول ما بالا میرفت، حمام یک تانکر آب بود که کمتر از پنج دقیقه فرصت داشتی خودت را با شیلنگش بشوری، در صورت تأخیر با کابل به سراغت میآمدند، کارهای ضدفرهنگیشان خیلی زیاد بود.
تنها یک تلویزیون در کمپ ما بود که بیشتر برنامههایش را بچهها تحریم کرده بودند، اواخر چند قرآن برای ما آوردند که همین هم غنیمت شد و خیلی از بچهها با خواندن قرآن فضای اسارت را برای خودشان تحملپذیر کردند.
برنامههای دیگر تلویزیون که به زبان فارسی بود، توسط منافقین اجرا میشد که جز یأس و ناامیدی چیز دیگری به بچهها انتقال نمیدادند.
فارس